Wednesday, October 21, 2009

تو رو واسه نفس می‌خوام


خب پوشه‌ی موزیک‌ها را باز کردم و یهویی دل‌ام هوس صدای «شکیلا» کرد و بعدش‌م پوشه‌ی آلبوم «آوا» و ترانه‌ی "سوغاتی" که اردلان سرفراز نوشته و "محمد حیدری" ساخته و زنده‌یاد "هایده" پیش از این اجرا کرده بود.

*

خب همین‌جوری الان یک ساعته داره می‌خونه و رویای تو ول‌کن معامله نیست! تو هم برو اینو گوش کن! خیلی قشنگه!

*

عزیزترین سوغاتیه، غبار پیراهن تو

عمر دوباره‌ی منه، دیدن و بوییدن تو

نه من تو رو واسه خودم، نه از سر هوس می‌خوام

عمرِ دوباره‌ی منی، تو رو واسه نفس می‌خوام

*

انگار که همین‌جور نشت می‌کنه زیر پوست آدم! لامصب! حالا پاشو برو آبی بزن صورتت و دنیای قشنگِ لامصب ِآبی رو ببین! اینو دارم به خودم می‌گم که امروز وقتی رفتم آزمایش‌گاه و خانومه ازم خون گرفت و کرد تو شیشه دیدم آسمون عُمرم قرمزه! اما آسمون عشق‌ام مطمئنن تا همیشه با تو آبی می‌مونه! مگه نه؟؟!!

*

تا بعد مراقب خود باش...

Thursday, October 8, 2009

پس ببین یادت بمونه

وقتی سرشاری از هوای تازه‌ی عیش و مستی و قرارست موبایل‌ات زنگ بخورد که از خواب بیدارت کنند و بگویند: قبول شدم و بعدش هم تو با صدای خواب‌آلود بگویی: شوخی می‌کنی! یعنی این‌که خدا چه‌اندازه دوست‌تان دارد.

من که منکرش نبودم و می‌دانی و بارها و بارها گفتم این آینده در دل من مثل روز روشن است و در حسرت فردای تو تقویم‌ام رو پُر می‌کنم.

حالا این‌جا به جزء دوری تو چیزی به من نزدیک نیست! هر شب اون شمع خاطره رو روشن نگه می‌دارم در ذهن‌ام و خیال تو مبادا که ترک بردارد سنگ خوش‌نقش یادگار عشق‌مان!

دنیای این روزای من هم‌قد تن‌پوش‌ام شده

اِنقد دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده

تنها مُدارا می‌کنی دنیا عجب جایی شده

حالا همین‌جور باید دوباره تقویم ورق بخورد تا آن روز برسد. روزی که عطرِ دستان تو در دستان من بشکفد! روزی که کبوترهای خاطره هر کدام دانه‌چین ما باشند. توی شهر شلوغ و برفی و بارانی با پالتویی مشکی بزنیم دل را به دریا من و تو تنهای تنها! دیگه نه غم خونه باشه و نه دل‌ها همین‌جور الکی الکی بلرزه!

همین‌جور از صبح تا شب از کریم‌خان گَز کنیم تا ولی‌عصر! از اون‌جا هم بزنیم بریم تا پارک ملت! تا آخر ِتجریش و آخر دنیا! پس ببین یادت بمونه، کسی‌ام اینو ندونه! وعده‌ی ما لب دریا!

هم‌سنگ این روزای من خوش‌حالی توست که جان‌ام را صیقل می‌دهد. اصطلاح "خا" گفتن‌ات مرا از خودبه‌در می‌کند. حالا همین‌جوری نمی‌دانم روی صفحه کلید چه تایپ می‌کنم. همین‌جوری فقط می‌گویم: بزرگی‌ات را سجده باید بُرد. تو هم سجده کن بزرگی‌اش را خوش‌بوی من.

1388/7/16

Tuesday, September 29, 2009

Talk to her

و حالا صفحه را گشوده‌ای و به دنبال شعرکی می‌گردی تا چشمان‌ات گِرد شوند و بعدش بگویی برای من بود؟ من بگویم: آری برای تو! و تو بگویی:...

راست‌اش شاعر که نیست‌ام که بسپارم‌اش به همان مجله‌هایی که هر روز همین‌جور نخوانده تلنبار می‌شوند و می‌شوند و نمی‌دانم تا کجا تا جایی که قله شوند و بعد تو بیایی بگویی بریم کوه و من بگویم کدام کوه؟ همان کوهی که مناظری دل‌فریب دارد و تو آن‌چنان در قاب‌اش خوش نشسته‌ای با کوله‌پشتی‌ات و بعدش هی بگویی روزی تو را خواهم بُرد به آن بلندا و من هی فکر کنم در خیال و رویا که کدام بلندا؟

عجب فیلمی بود این "Talk to her" که ما را تا ساعت سه نصف شب بیدار نگه داشت و عجب عشقی داشت این پرستار خدایی(بنیگنو)! آخرش نفهمیدم مارکو عاشق آن زنک گاوباز زشت‌رو(لیدیا) بود یا عاشق آن دخترک باله‌کار(آلیسیا)؟! تو فهمیدی؟ برای ما هم بگو!

*

1388/7/7


Friday, September 25, 2009

تَردامن بوسی بزن


بوسی بزن تَردامن

*

و گاهی وقت‌ها همین‌جوری دل‌مان هوای نوشتن می‌کند و خلاصه محض گردگیری از این‌جا نشانی و عکسی می‌گذاریم و شعرکی در وصف گیسو یا زُلف یار می‌نویسیم. حال شما اگر دوست می‌دارید بخوانید. به هر حال برای یک‌بار خواندن و دیگر برای همیشه فرار کردن از نوشته‌های ما بدک نیست.

*

می‌روی به سوی‌اش با پیرهنی از انارها

طرحی از رگبارها در نارنجستان غم‌ها

با زانوان چون آهوی‌اش عشوه در کارش می‌کنی

خرامان در روح‌ات می‌خزد

سلام زنده‌گی

در ساعتِ گُل

ای تَر دامن در جهنمِ روزگار

سلام زنده‌گی

سلام گُل‌ام

الا نقشِ جاویدان مقدس

تو را با نقش و نگارها تنها

سلام زنده‌گی

سلام سَرو

الا همه خسته‌گی‌ها در شبِ آغوش

سلام مقدس! سلام خوش‌عطر!

مرا به معبر تو راهی آیا هست؟

راهی بزن، سازی بزن

خوش‌نوا، خوش‌عطری

گران بر ما بوسی بزن

غمزه در کار ما کن

عطری بزن

بر ما گران بوسی بزن

بوسی بزن

بوسی بزن

*

1388/7/3

Sunday, April 26, 2009

تولد یک رُز


کاش می‌فهمیدم کسانی که عاشق‌اند وقتی روز تولد محبوب‌شان فرا می‌رسد چه‌گونه بی‌قرار می‌شوند! چون من؟ من امروز بی‌قرارترین بودم. امروز برای من فتح یک نام خوش نبود! فتح یک زنده‌گی بود. مانده بودم با کدام شعر می‌شود توصیف‌ات کرد و برای‌ات سخن ساز کرد.

*

حافظ و سعدی و شاملو و فروغ و... هیچ‌یک بیان‌کننده‌ی حال‌ام نیستند. تنها راه چاره این‌ست که خود بر این صفحه کلید بباران‌ام انگشتان نحیف را و از تو بنویسم. از مهربانی سخاوت‌مندانه‌ات! از دستان بخشنده‌ات که روز و شب در این حافظه مانده‌اند. از مرام شکلاتی‌ات که می‌شود با طمانینه خورد و زنده شد!

*

تو بهترین نام خوش‌عطری هستی که محال است نامی دیگر برگزینم برای آواز کردن‌ات! من فقط یک نام می‌شناسم و بر همین یک نام قسم می‌خورم که تا به انتها از لوح دل و روح‌ام بیرون نروی!

*

تولدت مبارک رُزِ خوش‌عطرم!

*

*

1388/2/6

Wednesday, April 8, 2009

عشق را سجده بریم

اصلن بیا زنده‌گی کنیم! آخر چه معنی دارد چشم به جایی بدوزیم که من و تو انتخاب‌اش نکرده‌ایم؟! بگذار دیگران هر چه می‌خواهند بگویند! ما که به هم وعده داده‌ایم کنار ساحل که رسیدیم وضو بسازیم و هم را به آغوش هم مهمان کنیم! من به آن روز امیدوارم نازترین! دیگر این‌که بنویس برای‌ام چه عاملی این‌روزها شبنم را به چشمان‌ات آورده؟! بگو بدانم! رفتم کتاب قدیمی را گشودم و چنین خواندم:

*

شادی‌هاتان را به یاد آورید پیش از آن‌که زمان بر شما پیشی گیرد. عشق را سجده برید پیش از آن‌که بر شما نماز برند!

*

دیگر این‌که هرگز پشت پلک‌های زیبایت شبنم ننشیند!

شاملو می‌گوید: ای کاش عشق را زبان سخن بود! من می‌گویم: ای کاش قلب‌ات از من سخن می‌گفت به همه دنیا، تا باور کنند تو را، مرا، ... ای کاش عشق را زبان سخن بود.

*

*

1388/1/19

Friday, March 27, 2009

باز می‌گردی؟

و حالا
*

و حالا مگر فرقی می‌کند من آن‌جا در کنار دفتر همیشه باز تو در گردش ستاره‌ها و سیاره‌ها باشم؟ می‌توان‌ام آن‌چنان به رویا باشم که تو در خاطرم چون گل‌سرخی خاطره شوی! و حالا اشک نریز لاله‌ی همیشه! گاهی اوقات دست‌های من به سوی قبله‌ی توست حتا اگر آن‌روز دیگر نفس‌ام با سبزه‌ها نباشد. آن‌قدر صبوری می‌کنم تا خورشید جزغاله شود. آن‌قدر صبوری می‌کنم تا زمین هم از حرکت باز ایستد! پیام تو در خواب من یا خواب من در خواب تو! آغوش تو در آغوش من یا آغوش من در آغوش تو... من نشانی خانه‌ی تو را دیگر رصد کرده‌ام و به سوی قبله‌ی تو همین روزها خواهم آمد. باور کن سبزترین مهربان جنگل! وقتی تب دارم، هذیان‌گو نیست‌ام. حقیقت محض تو در دستان من شکل می‌گیرد و تو متولد می‌شوی. حالا با من بیا و غزل‌های مرا از بَر بخوان. فرقی نمی‌کند از کجا برقصی یا به کجا بنگری محبوب من. من رد نگاه تو را از همان ازل در خاطر دارم و فرشته‌ها خاطره‌ات را بر روی همه‌ی دیسک‌های جهان ضبط کرده‌اند. نه دیگر صبوری نمی‌کنم باز گرد! باز گرد.

*

1388/1/7