وقتی سرشاری از هوای تازهی عیش و مستی و قرارست موبایلات زنگ بخورد که از خواب بیدارت کنند و بگویند: قبول شدم و بعدش هم تو با صدای خوابآلود بگویی: شوخی میکنی! یعنی اینکه خدا چهاندازه دوستتان دارد.
من که منکرش نبودم و میدانی و بارها و بارها گفتم این آینده در دل من مثل روز روشن است و در حسرت فردای تو تقویمام رو پُر میکنم.
حالا اینجا به جزء دوری تو چیزی به من نزدیک نیست! هر شب اون شمع خاطره رو روشن نگه میدارم در ذهنام و خیال تو مبادا که ترک بردارد سنگ خوشنقش یادگار عشقمان!
دنیای این روزای من همقد تنپوشام شده
اِنقد دورم از تو که دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده
تنها مُدارا میکنی دنیا عجب جایی شده
حالا همینجور باید دوباره تقویم ورق بخورد تا آن روز برسد. روزی که عطرِ دستان تو در دستان من بشکفد! روزی که کبوترهای خاطره هر کدام دانهچین ما باشند. توی شهر شلوغ و برفی و بارانی با پالتویی مشکی بزنیم دل را به دریا من و تو تنهای تنها! دیگه نه غم خونه باشه و نه دلها همینجور الکی الکی بلرزه!
همینجور از صبح تا شب از کریمخان گَز کنیم تا ولیعصر! از اونجا هم بزنیم بریم تا پارک ملت! تا آخر ِتجریش و آخر دنیا! پس ببین یادت بمونه، کسیام اینو ندونه! وعدهی ما لب دریا!
همسنگ این روزای من خوشحالی توست که جانام را صیقل میدهد. اصطلاح "خا" گفتنات مرا از خودبهدر میکند. حالا همینجوری نمیدانم روی صفحه کلید چه تایپ میکنم. همینجوری فقط میگویم: بزرگیات را سجده باید بُرد. تو هم سجده کن بزرگیاش را خوشبوی من.
No comments:
Post a Comment