Friday, March 27, 2009

باز می‌گردی؟

و حالا
*

و حالا مگر فرقی می‌کند من آن‌جا در کنار دفتر همیشه باز تو در گردش ستاره‌ها و سیاره‌ها باشم؟ می‌توان‌ام آن‌چنان به رویا باشم که تو در خاطرم چون گل‌سرخی خاطره شوی! و حالا اشک نریز لاله‌ی همیشه! گاهی اوقات دست‌های من به سوی قبله‌ی توست حتا اگر آن‌روز دیگر نفس‌ام با سبزه‌ها نباشد. آن‌قدر صبوری می‌کنم تا خورشید جزغاله شود. آن‌قدر صبوری می‌کنم تا زمین هم از حرکت باز ایستد! پیام تو در خواب من یا خواب من در خواب تو! آغوش تو در آغوش من یا آغوش من در آغوش تو... من نشانی خانه‌ی تو را دیگر رصد کرده‌ام و به سوی قبله‌ی تو همین روزها خواهم آمد. باور کن سبزترین مهربان جنگل! وقتی تب دارم، هذیان‌گو نیست‌ام. حقیقت محض تو در دستان من شکل می‌گیرد و تو متولد می‌شوی. حالا با من بیا و غزل‌های مرا از بَر بخوان. فرقی نمی‌کند از کجا برقصی یا به کجا بنگری محبوب من. من رد نگاه تو را از همان ازل در خاطر دارم و فرشته‌ها خاطره‌ات را بر روی همه‌ی دیسک‌های جهان ضبط کرده‌اند. نه دیگر صبوری نمی‌کنم باز گرد! باز گرد.

*

1388/1/7

Sunday, March 8, 2009

برای خوش‌بوترین مرام همه‌ی سال‌ها

«پُست پیش‌تاز مرام»

*

وقتی از تو یاد گرفتم چه‌گونه می‌توان از این سر دنیا تا آن سر دنیا مهر و محبت را پُست پیشتاز کرد، کلی ذوق کردم و این شعر «احمدرضا احمدی» را برای‌ات خواندم:

*

من انتظار نداشتم

با این برف محض

روبه‌رو شوم

*

من انتظار نداشتم

با این عشق محض

روبه‌رو شوم

*

این مرغان خفته در لعاب کاشی‌ها

به ما اعلام می‌کنند

این عشق محض

در آن

برف محض آب می‌شود

*

اگر بدانید

که من چه‌گونه

تاک را سوختم

در روز آدینه دیدم

حتا فرصت نبود

آن عشق محض را

انکار کنم

از بس در عمر

خرابه‌ها دیدم

*

از بس در عمر

جاسیگاری‌های انبوه

از سیگارهای سوخته دیدم

که صاحبان آن‌ها مرده بود

*

از بس در عمر

روز ویرانی دیدم

که محتاج شهادت

کسی نبود

*

گاهی

دیده بودم

عمر یک شعله‌ی کبریت

از عمر یاران من

بیش‌تر بود

گاهی دیده بودم کسی در باران به دنبال نشانی خانه‌ای بود

پس از آن‌که من نشانی را گفتم ناگهان آتش

گرفت و خاکستر شد

*

من در عمرم

کسانی را تسلی دادم که سرانجام این خیابان به پایان می‌رسد

و آن کسان مرا تسلی دادند که در انتهای این

خیابان یک سبد انگور در انتظار من است.

*

این عشق محض

این برف محض را

در میان دیوان حافظ

به امانت می‌گذارم که بماند

تا کی بماند

نمی‌دانم

تا چند ساعت

نمی‌دانم

*

*

1387/12/18

Saturday, March 7, 2009

تذکره‌الرویا 1

«گوگل در مِی‌خانه»

*

به شهری شد. خورجین بر دوش و رویا بر لب. پادشاه را خبر رسید، بیگانه‌مردی روی درهم و آشفته‌منظر و زلف تاب داده گرد شهر همی‌گردد!

*

پیغام داد: بیاریدش! او را به درگاه حکمران آوردند. پرسیدش:« از چه رو بدین شهر اندر شدی؟ بگفت: «خیال یار مرا به شهر شما کشاند!» گفت‌ش: یافتی؟! زبان گشود: نی!

- حال به چه قصدی؟

- منزل به منزل خیال یار می‌بافم و دیده از زیبارویان برمی‌گیرم.

پادشاه گفت‌اش: آزادی تا هر زمان خیال ببافی و پی یار گردی! البت که از کافی‌نت دربار هم حظی بَر و جستجوی «گوگل» تو را کمک است برای آن‌چه گم کرده‌ای. باشد که دریابی چه معجزتی‌ست این «نت».

*

چنان آن سال باران نبارید

که همه درختان را خشکی رسید

یار بر خیال شد و دیار بر رویا

کافی‌نت جای می‌خانه گرفت

و

قصه به سر رسید.

*

مرقوم شد به تاریخ:

هفدهم اسفندماه87خورشیدی