Saturday, March 7, 2009

تذکره‌الرویا 1

«گوگل در مِی‌خانه»

*

به شهری شد. خورجین بر دوش و رویا بر لب. پادشاه را خبر رسید، بیگانه‌مردی روی درهم و آشفته‌منظر و زلف تاب داده گرد شهر همی‌گردد!

*

پیغام داد: بیاریدش! او را به درگاه حکمران آوردند. پرسیدش:« از چه رو بدین شهر اندر شدی؟ بگفت: «خیال یار مرا به شهر شما کشاند!» گفت‌ش: یافتی؟! زبان گشود: نی!

- حال به چه قصدی؟

- منزل به منزل خیال یار می‌بافم و دیده از زیبارویان برمی‌گیرم.

پادشاه گفت‌اش: آزادی تا هر زمان خیال ببافی و پی یار گردی! البت که از کافی‌نت دربار هم حظی بَر و جستجوی «گوگل» تو را کمک است برای آن‌چه گم کرده‌ای. باشد که دریابی چه معجزتی‌ست این «نت».

*

چنان آن سال باران نبارید

که همه درختان را خشکی رسید

یار بر خیال شد و دیار بر رویا

کافی‌نت جای می‌خانه گرفت

و

قصه به سر رسید.

*

مرقوم شد به تاریخ:

هفدهم اسفندماه87خورشیدی

No comments: