«گوگل در مِیخانه»
*
به شهری شد. خورجین بر دوش و رویا بر لب. پادشاه را خبر رسید، بیگانهمردی روی درهم و آشفتهمنظر و زلف تاب داده گرد شهر همیگردد!
*
پیغام داد: بیاریدش! او را به درگاه حکمران آوردند. پرسیدش:« از چه رو بدین شهر اندر شدی؟ بگفت: «خیال یار مرا به شهر شما کشاند!» گفتش: یافتی؟! زبان گشود: نی!
- حال به چه قصدی؟
- منزل به منزل خیال یار میبافم و دیده از زیبارویان برمیگیرم.
پادشاه گفتاش: آزادی تا هر زمان خیال ببافی و پی یار گردی! البت که از کافینت دربار هم حظی بَر و جستجوی «گوگل» تو را کمک است برای آنچه گم کردهای. باشد که دریابی چه معجزتیست این «نت».
*
چنان آن سال باران نبارید
که همه درختان را خشکی رسید
یار بر خیال شد و دیار بر رویا
کافینت جای میخانه گرفت
و
قصه به سر رسید.
*
مرقوم شد به تاریخ:
هفدهم اسفندماه87خورشیدی
No comments:
Post a Comment